«آغاز دفتر با شاهنامه استاد توس»
«گرامی دوست مهربانم میخواهی بدانی احساسات من نسبت به شاهنامه چیست و درباره فردوسی چه عقیده دارم؟ اگر به جواب مختصر مفید قانعی این است که به شاهنامه عاشقم و فردوسی را ارادتمند صادق، اگر به این مختصر قناعت نداری گواه عاشق صادق در آستین باشد، در تایید اظهارات خویش به اندازه شاهنامه میتوانم سخن را دراز کنم و دلیل و برهان
بیاورم...». ۱
این نوشته مطلع مقالهای است با عنوان «مقام فردوسی و اهمیت شاهنامه» به نثر فاخر ذکاءالملک فروغی که آن را به مناسبت گرامیداشت هزاره فردوسی نگاشت و ضمیمه «خلاصه شاهنامه» ای که خود ترتیب داده بود
ساخت. ۲
راستی را که ارادت به فردوسی بزرگ مرا نیز بر آن داشت تا برای بیان احساسم نسبت استاد توس سخنم را به همین نوشته تضمین کنم، جز آنکه من نه آن ادیب فردوسی شناسم که بتوانم در نمایاندن احساسم به آن فرزانه جاودانه، به اندازه شاهنامه، سخن را مطول کنم. به ناچار برای عشق ورزیدن به فردوسی این تنها دلیل را اقامه میکنم که در گستره تاریخ ایران پس از اسلام، هیچ صاحبقلمی را جز او نیافتهام که اینچنین ستایشآمیز مهر خود را به میهنش ابراز کرده باشد.
باری، همانسان که
پیشتر
نیز گفتهام، تاریخ برای من با شاهنامه آغاز شد و نخستین استاد من نیز در این فن، حکیم ارجمند خراسان بود. پس سزاست که حق استاد و شاگردی را به جا آورده و سرفصل این «مذهّب دفتر تاریخ» را به شاهنامه آراسته سازم. اما برای رعایت تقدم و تاخر زمانی آثار، از آنجا که متون تاریخی به زبان فارسی پیشتر و قدیمتر از شاهنامه فردوسی نیز در دست است، نخست بخشی از «دیباچه شاهنامه ابومنصوری» که تاریخ نگارش آن ۳۴۶ ه.ق بوده را گزینش میکنم. این میراث برجای مانده فارسی سره که از پس یک هزاره در کنار نسخ خطی شاهنامه فردوسی آرمیده است شش سال پیرتر از «تاریخ بلعمی» است که معمولاً گزیده متون تاریخی به زبان فارسی را با آن شروع
میکنند.۳
شاید چنین پنداشته میشود که دیگر شاهنامه و متعلقاتش را نباید جزء متون تاریخی دانست و میتوان آن را به عالم ادبیات سپرد. اما فراموش نکنیم زمانی که ابومنصور معمری وزیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق توسی به
سفارش او مشغول نگارش شاهنامه منثور بود، هدفش نه تولید یک متن ادبی برای یک
هزاره بعد، بلکه احیای خداینامک یعنی تاریخ ملی ایرانیان بود. پس بجاست که این دیباچه را کهنترین بازمانده از تلاش پیگیر مردمان این سرزمین برای نگاشتن تاریخشان به زبان فارسی در شمار آوریم.
ایرانشهر در دیباچه شاهنامه ابومنصوری
«...و این نامه را نام شاهنامه نهاذند تا خداونذان دانش اندرین نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و کار و ساز پادشاهی و نهاد و رفتار ایشان و آیینهای نیکو و داذ و داوری و رای و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشادن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم داشتن و خواستاری کردن این همه را بدین نامه اندر بیابند.
پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند و اندرین چیزهاست کی به گفتار مر خواننده را بزرگ آیذ و به هر کسی دارند تا ازو فایذه گیرند و چیزها اندرین نامه بیابند کی سهمگن نمایذ و این نیکوست چون مغز او بذانی و ترا درست گردذ، چون دستبرذ آرش و چون همان سنگ کجا آفریذون به پای باز داشت و چون ماران کز دوش ضحاک برآمذند این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخرذان به معنی. و آن کی دشمن دانش بوذ این را زشت گردانذ. و اندر جهان شگفتی فراوانست، چنان چون پیغامبر ما صلیالله علیه و آله و سلم فرموذ «حدثوا عن بنی اسرائیل ولا حرج» گفت «هر چه از بنیاسرائیل گوینذ همه بشنویذ کی بوذه است و دروغ نیست».
پس دانایان کی نامه خواهند ساختن ایذون سزذ کی هفت چیز بجای آورند مر نامه را: یکی بنیاذ نامه، یکی فر نامه، سدیگر هنر نامه، چهارم نام خداوند نامه، پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن، ششم نشان داذن از دانش آن کس که نامه از بهر اوست، هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن.
و خواندن این نامه دانستن کارهای شاهانست و بخشش کردن گروهی از ورزیذکان کار این جهان. و سوذ این نامه هر کسی را هست و رامش جهان ست و اندهگسار اندهگنان ست و چاره درماندگان ست و این را شاهان کارنامه از بهر دو چیز خوانند یکی از بهر کارکرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در کذاخذایی با هر کس بتوانند ساختن و دیگر کی اندرو داستانها ست کی هم به گوش و هم به گوِش خوش آیذ کی اندرو چیزهای نیکو و با دانش هست همچون پاذاش نیکی و پاذافره بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شذن و بیرون شذن و پند و اندرز و خشم و خشنوذی و شگفتی کار جهان. و مردم اندرین نامه این همه کی یاذ کردیم بذانند و بیابند. اکنون یاذ کنیم از کار شاهان و داستان ایشان از آغاز کار.
آغاز داستان
هر کجا آرامگاه مردمان بوذ به چهار سوی جهان از کران تا کران این زمین را ببخشیذند و به هفت بهر کردند و هر بهری را یکی کشور خواندند نخستین را ارزه خواندند دوم را سوت خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویذدفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را که میان جهان ست خنرسبامی خواندند و خنرسبامی این ست کی ما بذو اندریم و شاهان او را ایرانشهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنکه بیرون ازاو ست سکه خواندند و آفتاب برآمذن را باختر خواندند و فرو شذن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و کوهستان را سورستان خواندند و ایرانشهر از روذ آمویست تا روذ مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت کشور ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری و آن کی از سوی باخترست چینیان دارند و آن کی از سوی راست اوست هندوان دارند و آن کی از سوی چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزران دارند و آن کی از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندران ست و این دیگر همه ایران زمین است از بهر آن کی ایران بیشتر این ست کی یاذ
کردیم». ۴
تاج ستانی بهرام گور در شاهنامه
پس از مرگ مشکوک یزدگرد اول (معروف به بزهکار) بزرگان و صاحبمنصبان ایران خصوصاً موبدان زرتشتی که از اقدامات وی ناراضی بودند عزم کردند که پادشاهی را از دودمان
یزدگرد خارج و فرزندانش را از پادشاهی محروم کنند. یزدگرد سه پسر داشت، شاپور، بهرام و نرسی. شاپور از جانب پدر به حکومت ارمنستان منصوب بود، بهرام بنا به صلاحدید یزدگرد در دربار منذر،
پادشاه اعراب حیره که در آن زمان خراجگزار ساسانیان بودند، نشو و نما یافته بود و نرسی خردسالتر از آن بود که ادعای تاج و تخت داشته باشد.
بزرگان تیسفون خسرو نامی را از تیره ساسانیان به پادشاهی و شاپور پسر مهتر یزگرد
را از میان برداشتند. با این وجود بهرام، پور دیگر شاه بزهکار، سرسختتر از آن بود که میراث پدرش را به راحتی از کف بدهد.
او به پشتگرمی جنگجویان منذر و با هدف جانشینی پدر به سوی تیسفون راند. لاجرم درباریان ایران با بهرام و منذر به مذاکره پرداختند، خسرو از پادشاهی خلع شد و بهرام با وعده جبران خطاهای پدرش بر تخت پادشاهی
نشست. ۵
،
۶
در روایات ایرانی این واقعه با افسانه آمیخته است. بهرام رقیبش خسرو را برای جلوس بر تخت شاهی به مبارزه میطلبد. قرار بر این میشود تا پادشاهی از آن کسی باشد که تاج ساسانی را از
میدانی که دو شیر گرسنه در آن میغرند، برباید...
داستان با روایت حکیم خراسان
خواندنیست: ۷
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و سالخورده سران
پدر بر پدر پادشاهی مراست
چرا بخشش اکنون برای شماست
به آواز گفتند ایرانیان
که ما را شکیبا مکن بر زیان
نخواهیم یکسر به شاهی ترا
بر و بوم ما را سپاهی ترا
کزین تخمه پرداغ و دودیم و درد
شب و روز با پیچش و باد سرد
چنین گفت بهرام کآری رواست
هوا بر دل هرکسی پادشاست
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من
چنین گفت موبد که از راه داد
نه خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از ما یکی باش و شاهی گزین
که خوانند هرکس برو آفرین
سه روز اندران کار شد روزگار
که جویند ز ایران یکی شهریار
نوشتند پس نام صد نامور
فروزندهٔ تاج و تخت و کمر
ازان صد یکی نام بهرام بود
که در پادشاهی دلارام بود
ازین صد به پنجاه بازآمدند
پر از چاره و پرنیاز آمدند
ز پنجاه بهرام بود از نخست
اگر جست پای پدر گر نجست
ز پنجاه بازآوریدند سی
ز ایرانی و رومی و پارسی
ز سی نیز بهرام بد پیش رو
که هم تاجور بود و هم شیر نو
ز سی کرد داننده موبد چهار
وزین چار بهرام بد شهریار
چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن
ز ایرانیان هرکه او بد کهن
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
خروشی برآمد میان سران
دل هرکسی تیز گشت اندران
چنین گفت منذر به ایرانیان
که خواهم که دانم به سود و زیان
کزین سال ناخورده شاه جوان
چرایید پر درد و تیرهروان
بزرگان به پاسخ بیاراستند
بسی خسته دل پارسی خواستند
ز ایران کرا خسته بد یزدگرد
یکایک بران دشت کردند گرد
بریده یکی را دو دست و دو پای
یکی مانده بر جای و جانش به جای
یکی را دو دست و دو گوش و زبان
بریده شده چون تن بیروان
یکی را ز تن دور کرده دو کفت
ازان مردمان ماند منذر شگفت
یکی را به مسمار کنده دو چشم
چو منذر بدید آن برآورد خشم
غمی گشت زان کار بهرام سخت
به خاک پدر گفت کای شوربخت
اگر چشم شادیت بر دوختی
روان را به آتش چرا سوختی
جهانجوی منذر به بهرام گفت
که این بد بریشان نباید نهفت
سخنها شنیدی تو پاسخگزار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران
همه راست گفتید و زین بترست
پدر را نکوهش کنم در خورست
ازین چاشنی هست نزدیک من
کزان تیره شد رای تاریک من
چو ایوان او بود زندان من
چو بخشایش آورد یزدان من
رهانید طینوشم از دست اوی
بشد خسته کام من از شست اوی
ازان کردهام دست منذر پناه
که هرگز ندیدم نوازش ز شاه
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود
سپاسم ز یزدان که دارم خرد
روانم همی از خرد برخورد
ز یزدان همی خواستم تاکنون
که باشد به خوبی مرا رهنمون
که تا هرچ با مردمان کرد شاه
بشوییم ما جان و دل زان گناه
به کام دل زیردستان منم
بر آیین یزدانپرستان منم
شبان باشم و زیردستان رمه
تنآسانی و داد جویم همه
منش هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
لئیمی و کژی ز بیچارگیست
به بیدادگر بر بباید گریست
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خردمندی و نیکخواهی مراست
ز شاپور بهرام تا اردشیر
همه شهریاران برنا و پیر
پدر بر پدربر نیای منند
به دین و خرد رهنمای منند
ز مادر نبیره شمیران شهم
ز هر گوهری با خرد همرهم
هنر هم خرد هم بزرگیم هست
سواری و مردی و نیروی دست
کسی را ندارم ز مردان به مرد
به رزم و به بزم و به هر کارکرد
نهفته مرا گنج و آگنده هست
همان نامداران خسروپرست
جهان یکسر آباد دارم به داد
شما یکسر آباد باشید و شاد
هران بوم کز رنج ویران شدست
ز بیدادی شاه ایران شدست
من آباد گردانم آن را به داد
همه زیردستان بمانند شاد
یکی با شما نیز پیمان کنم
زبان را به یزدان گروگان کنم
بیاریم شاهنشهی تخت عاج
برش در میان تنگ بنهیم تاج
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم
همان تاج را در میان آوریم
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی
کسی را که شاهی کند آرزوی
شود تاج برگیرد از تخت عاج
به سر برنهد نامبردار تاج
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر
جز او را نخواهیم کس پادشا
اگر دادگر باشد و پارسا
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردنکشی را همال
به جایی که چون من بود پیش رو
سنان سواران بود خار و خو
من و منذر و گرز و شمشیر تیز
ندانند گردان تازی گریز
برآریم گرد از شهنشاهتان
همان از بر و بوم وز گاهتان
کنون آنچ گفتیم پاسخ دهید
بدین داوری رای فرخ نهید
بگفت این و برخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد
به ایران رد و موبدان هرکه بود
که گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند کین فره ایزدیست
نه از راه کژی و نابخردیست
نگوید همی یک سخن جز به داد
سزد گر دل از داد داریم شاد
کنون آنک گفت او ز شیر ژیان
یکی تاج و تخت کیی بر میان
گر او را بدرند شیران نر
ز خونش بپرسد ز ما دادگر
چو خود گفت و این رسم بد خود نهاد
همان کز به مرگش نباشیم شاد
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
به فر از فریدون گذر دارد اوی
جز از شهریارش نخوانیم کس
ز گفتارها داد دادیم و بس
گذشت آن شب و بامداد پگاه
بیامد نشست از بر گاه شاه
فرستاد و ایرانیان را بخواند
ز روز گذشته فراوان براند
به آواز گفتند پس موبدان
که هستی تو داناتر از بخردان
به شاهنشهی در چه پیش آوری
چو گیری بلندی و کنداوری
چه پیش آری از داد و از راستی
کزان گم شود کژی و کاستی
چنین داد پاسخ به فرزانگان
بدان نامداران و مردانگان
که بخشش بیفزایم از گفتوگوی
بکاهم ز بیدادی و جست و جوی
کسی را کجا پادشاهی سزاست
زمین را بدیشان ببخشیم راست
جهان را بدارم به رای و به داد
چو ایمنی کنم باشم از داد شاد
کسی را که درویش باشد به نیز
ز گنج نهاده ببخشیم چیز
گنه کرده را پند پیش آوریم
چو دیگر کند بند پیش آوریم
سپه را به هنگام روزی دهیم
خردمند را دلفروزی دهیم
همان راست داریم دل با زبان
ز کژی و تاری بپیچم روان
کسی کو بمیرد نباشدش خویش
وزو چیز ماند ز اندازه بیش
به دوریش بخشم نیارم به گنج
نبندم دل اندر سرای سپنج
همه رای با کاردانان زنیم
به تدبیر پشت هوا بشکنیم
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو همی داد خواهد ز من
نجویم پراگندن انجمن
دهم داد آنکس که او داد خواست
به چیزی نرانم سخن جز به راست
مکافات سازم بدان را به بد
چنان کز ره شهریاران سزد
برین پاک یزدان گوای منست
خرد بر زبان رهنمای منست
همان موبد و موبد موبدان
پسندیده و کاردیده ردان
برین کار یک سال گر بگذرد
نپیچم ز گفتار جان و خرد
ز میراث بیزارم و تاج و تخت
ازان پس نشینم بر شوربخت
چو پاسخ شنیدند آن بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
ز گفت گذشته پشیمان شدند
گنه کارگان سوی درمان شدند
به آواز گفتند یک با دگر
که شاهی بود زین سزاوارتر
به مردی و گفتار و رای و نژاد
ازین پاکتر در جهان کس نزاد
ز داد آفریدست ایزد ورا
مبادا که کاری رسد بد ورا
به گفتار اگر هیچ تاب آوریم
خرد را همی سر به خواب آوریم
همه نیکویها بیابیم ازوی
به خورد و به داد اندر آریم روی
بدین برز بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست او را همال
پس پشت او لشکر تازیان
چو منذرش یاور به سود و زیان
اگر خود بگیرد سر گاه خویش
به گیتی که باشد ز بهرام بیش
ازان پس ز ایرانیانش چه باک
چه ما پیش او در چه یک مشت خاک
به بهرام گفتند کای فرمند
به شاهی توی جان ما را پسند
ندانست کس در هنرهای تو
به پاکی تن و دانش و رای تو
چو خسرو که بود از نژاد پشین
به شاهی برو خواندند آفرین
همه زیر سوگند و بند وییم
که گوید که اندر گزند وییم
گرو زین سپس شاه ایران بود
همه مرز در چنگ شیران بود
گروهی به بهرام باشند شاد
ز خسرو دگر پاره گیرند یاد
ز داد آن چنان به که پیمان تست
ازان پس جهان زیر فرمان تست
بهانه همان شیر جنگیست و بس
ازین پس بزرگی نجویند کس
بدان گشت بهرام همداستان
که آورد او پیش ازین داستان
چنین بود آیین شاهان داد
که چون نو بدی شاه فرخنژاد
بر او شدی موبد موبدان
ببردی سه بینادل از بخردان
همو شاه بر گاه بنشاندی
بدان تاج بر آفرین خواندی
نهادی به نام کیان بر سرش
بسودی به شادی دو رخ بر برش
ازان پس هرانکس که بردی نثار
به خواهنده دادی همی شهریار
به موبد سپردند پس تاج و تخت
به هامون شد از شهر بیداربخت
دو شیر ژیان داشت گستهم گرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شد از بیم چون بیهشان
ببستند بر پایه تخت عاج
نهادند بر گوشه عاج تاج
جهانی نظاره بران تاج و تخت
که تا چون بود کار آن نیکبخت
که گر شاه پیروز گردد برین
برو شهریاران کنند آفرین
چو بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر با دل پر از خون شدند
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده یکی افسر اندر میان
بدان موبدان گفت تاج از نخست
مر آن را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر که من پیرم و او جوان
به چنگال شیر ژیان ناتوان
بران بد که او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند
بدو گفت بهرام کآری رواست
نهانی نداریم گفتار راست
یکی گرزه گاوسر برگرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
همی جنگ شیران که فرمایدت
جز از تاج شاهی چه افزایدت
تو جان از پی پادشاهی مده
خورش بیبهانه به ماهی مده
همه بیگناهیم و این کار تست
جهان را همه دل به بازار تست
بدو گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین بیگناهی و دیگر گروه
همآورد این نره شیران منم
خریدار جنگ دلیران منم
بدو گفت موبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان کرد کو گفت بهرامشاه
دلش پاک شد توبه کرد از گناه
همی رفت با گرزه گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش همی روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فرو ریخت از دیده خون از برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دلفروز تاج
به یزدان پناهید کو بد پناه
نماینده راه گم کرده راه
بشد خسرو و برد پیشش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
نشست تو بر گاه فرخنده باد
یلان جهان پیش تو بنده باد
تو شاهی و ما بندگان توایم
به خوبی فزایندگان توایم
بزرگان برو گوهر افشاندند
بران تاج نو آفرین خواندند
ز گیتی برآمد سراسر خروش
در آذر بد این جشن روز سروش
پینوشتها:
۱- خلاصه شاهنامه فردوسی، ص ۷.
۲- نمونه هایی از نثر فصیح فارسی معاصر، ص ۹۶.
۳- نگاه کنید به «متون تاریخی به زبان فارسی» نوشته عبدالحسین نوایی.
۴- دیباچه شاهنامه ابومنصوری در نامه انجمن ش ۱۳، ص ۱۲۹.
۵- اخبار الطوال، ص ۸۳.
۶- ایران در زمان ساسانیان، ص ۳۷۲.
۷- شاهنامه، ج ۷ ص ۲۹۴.
کتابشناسی:
- دینوری، احمد بن داوود، اخبار الطوال، ترجمه محمود مهدوی دامغانی (تهران، نشر نی، ۱۳۷۱).
- رضازاده ملک، رحیم، دیباچه شاهنامه ابومنصوری در نامه انجمن ش ۱۳ (تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، ۱۳۸۵).
- فردوسی، ابوالقاسم حسن بن علی، شاهنامه جلد ۷ (مسکو، فرهنگستان علوم شوروی، ۱۹۶۸).
- فروغی، محمد علی، خلاصه شاهنامه فردوسی (تهران، مطبعه مجلس، ۱۳۱۳).
- کریستنسن، آرتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه رشید یاسمی (تهران، دنیای کتاب، ۱۳۶۸).
- متینی، جلال، نمونه هایی از نثر فصیح فارسی معاصر (تهران، کتابفروشی زوار، ۱۳۵۷).
- نوایی، عبدالحسین، متون تاریخی به زبان فارسی (تهران، سمت، ۱۳۷۶).
راستش من در پیش نویس همین نوشته دلیل گزینش این بخش از شاهنامه را نقل کرده بودم لیکن بعداً تصمیم گرفتم که آن قسمت از نوشتهام را حذف کنم چرا که دلایل من برای این انتخاب شخصی بود. حالا بسیار خرسند شدم که فرصتی دست داد تا در این مورد بنویسم:
دلیل اول انتخاب این بخش از شاهنامه ابومنصوری را همانجا در متن حاضر آوردهام. خواستم تا ترتیب زمانی انتخاب آثار را رعایت کرده باشم. اما دلیل شخصی من این بود که چندی پیش تحقیق میکردم تا ببینم در دوران پس از اسلام تلقی ایرانیان از ایرانشهر چه بوده است؟ و ظاهراً قدیمترین اثر فارسی دری (و نه پهلوی) که یافتم همین دیباچه شاهنامه ابومنصوری بود. آنجا که معمری نگاشته است «... و ایرانشهر از روذ آمویست تا روذ مصر».
اما آنچه که مرا به انتخاب بخشی از قسمت ساسانیان شاهنامه واداشت آن بود که چندی پیش با دوستی که اتفاقاً تحصیلات بالایی هم در یک رشته مهندسی داشت درباره تاریخ ادبیات ایران صحبت میکردم و متاسفانه متوجه شدم که ایشان اصلاً نمیدانستند که داستان ساسانیان در شاهنامه وجود دارد! واقعیت این است که نه این دوست من بلکه بسیاری از دانشجویان جوان ما حتی فهرست شاهنامه را هم یکبار نگاه نکردهاند. بحث من بر سر عوامی نیست که میپندارند شاهنامه تنها افسانه خیالبافانه فردوسی از رستم است و به امید صله محمود غزنوی سروده شده، بحث بر سر نسل تحصیل کرده ماست.